براي او كه دوستش دارم ...

براي او كه دوستش دارم ...

عاشقانه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان


امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 271
بازدید کل : 69572
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 49
تعداد آنلاین : 1


سروده هاي دوست عزيزم مرضيه غ

کجاست . . . . . ؟

پس عشق من امید زندگانیم . . . ؟

امید بودن ، نفس کشیدن و خندیدنم کجاست . . . ؟

 

کجا باید بروم ... در کجا او را بیابم ... کجا روم که چشمانم بر او پیوند بخورد ...؟

آخر دگر ... چشمان خیس و بارانیم خواب را روا نمی داند ، در شهر چشمانم خواب حرام است ...

 

  در شهر چشمان من فقط گریه رواست ، گریه که با خیسی آن اهالی شهر چشمانم میتوانند زندگی کنند ...

  میتوانند بمانند اما من ... آنقدر گریسته ام که دیگر خورشید شهر چشمانم رو به غروب است ، آنقدر گریسته ام که ماه تیره و تار روشنی و فروغ خورشیدم را گرفته .

  مدتهاست که لبخند با لبانم غریبه شده و مدتهاست که مسافران شهر خنده ، گذرشان به لبهایم نیفتاده...

 

مدتهاست شهر لبهایم جز ویرانه و خرابه ای بیش نیست و خنده ها از آنجا کوچ کرده اند ...

مدتهاست که خنده را فراموش کرده ام ...

 

  راستی چگونه می شود خندید ...! چگونه است ...؟

 

 

  مدتهاست که قلبم شکسته ... میخواهم دیگر نباشم ... زمانی که او نباشد در زندگیم میخواهم من هم نباشم .

  آخر چگونه می شود بدون امید به آینده زندگانی کرد ، چگونه می توان بدون امید نفس کشید ،

  بدون امید خندید ، بدون امید خوابید ، بدون امید زیست ....

 

  آری ، ای عالم من در این جهان سرگردان عشق هستم ، سرگردان امید زندگانیم ...

 

  آن چشمان بی همتا و آن لبانی که وقتی می خندد ما نند غنچه میشکفد ، سرگردان او هستم ...

 

  من فقط او را می خواهم ای عالم مگر آسمان سهم زیادی از دنیاست ...؟

 

  مگر قطره سهم زیادی از دریاست ...؟

 

 مگر ستاره سهم زیادی از آسمان است ... ؟

 

 

  مگر گل سهم زیادی از گلستان است ... ؟

 

 

  مگر  "  (( او))  " سهم زیادی از جهان است ... ؟!

 

 

  آخر اگر دنیا نباشد گل نیست ،سبزه ، دریا ، صحرا ، آسمان ، ستاره نیست ...

    پس من چگونه باشم ...؟

 

  چگونه بمانم و بخندم  آخر چگونه ای عالم مگر بدون اینها می توان زیست ؟

 

 

  چرا زمن می خواهید که در نبود یارم گریه نکنم ... پس بدون گریه چگونه دریا داشته باشم؟!

 

 

  پس چگونه می خواهید انتظار نکشم آخر مگر دنیا بدون او میشود ؟

   پس چرا ؟ چرا از من کاری محال را خواستارید ؟

  از من نخواهید او را فراموش کنم چون اگر او و یاد او نباشد من و دنیایم نیستیم ...

 

 

 

  از من نخواهید او را فراموش کنم و به خاطراتم بسپارمش زیرا یاد او چون خون در رگهای من جاریست ...

 

 

  چهره او چون پرده ای جلوی دیده ام را گرفته و لبهایش توهم بوسه را بر لبهایم گذارده  ...

 

 

  رویای بوسه ای که هرگز احساسش نکردم ...،

   طعم بوسه ای که هرگز نچشیدمش و گرمای لبهایی که هرگز لبهای سرد من را گرم نکرد ... ،

 

  پس لا اقل از من نخواهید او را فراموش کنم .

 

 

  نمیدانم شاید در اینجا عشق گناه است و مجازاتش تنهائیست و خیانت را روا .

 

 

  شاید اینها میخواهند من باشم ، اما چون سنگ بی احساس و سرد .

  چرا ای عالم اینگونه میخواهید ؟ چرا اینگونه اید ؟

  چرا از او نمیپرسید كه چرا اول دل میسپارد و بعد دل میستاند ؟چرا نمی پرسید ...؟

 

  چرا نمی پرسید معنی واقعی عشق را میداند یا نه فقط آن را درلغت آ موخته ؟

 

  چرا از او نمی پرسید گناه من عشق بود یا چیز دگری كه اینگونه محكوم شدم محكوم به ترك .....

  چرا از او نمی پرسید كه در این محكمه محكوم آن است كه دل سپرده یا آن كه دل برده ؟

 

 چرا در این محكمه حكم را یك طرفه صادر میكنند ؟

 

 

 چرا من باید لایق به تنهایی و فراموشی شوم ؟ پس اگر عشق گناهیست دل شكستن چه ؟

آیا بس نیست كه امید زنده ماندن و زندگی را از كسی گرفته و به جایشان تنهایی و فراغ و گریه شبانه رو به او هدیه داده است ؟ آیا این گناه نیست پس اگر عشق گناه است چرا من را محكوم به مرگ نمی كنید ... چرا .........؟؟!!

  نه این او نیست......

  در غروب پاییز

  برگها میمیرند زیر پاهای من

  کس نداند که پاییز

  چون بهاریست که عاشق شده است ...!

  آسمان گلبهی و نارنجی

  چه کسی هست که داند حالم ، حال تنهایی من

  آه .... چه میبینم ...!!!!

  من در آن دوردستها      نکند .... نه این او نیست...؟!!

  من چه را میبینم!

  پس اگر نیست آخر او کیست ؟

  او که نه

   آن دگری کیست ؟؟؟

  آن هم قدمش ...

  آنکه دستان امیدم در دست و به سویم آید ..!

  آنکه می خندد و می نازد و می فرماید !!

  پس چرا ای برگها خاموشید

  آن یکی کیست که با او همسفر است ...

  پس چرا ای برگها مدهوشید

  آن یکی کیست که می آید پیش ...

  او چه می گوید :

  کلامش در چیست ...؟

  پس چرا می خندند . . .!!

  نکند ... ؟           نه ...  شاید او نیست ...؟!

  او امید من و دنیای من است ...

  او چنین بود ...؟؟!

  نه این او نیست ...    نه

کاش لحظه ای من او راداشتم ؟؟؟

 

 

میخواهم بنویسم از لحظه دیدار

 

از لحظه بی کسی

 

از لحظه پیوند دو قلب بیمار از لحظه ای که لبریز از خاطرات است ...

 

مثل یک تومار می خواهم بنویسم تا بدانی سرنوشتم دست خدا نبود ...

 

آنچه آمد بر سرم من خود نوشتم

 

چرا گناه بی دقتیم را بر خدا بیندازم

 

چرا گنا حرامی چشمان را ، حریص بودن دلم را بر خدا بیندازم ...؟

 

مینویسم تا نگوید سرنوشت بر من نوشت

 

مینویسم تا نگوید اقبالم بد بود ...!

 

از تولد تا سرشت

 

مینویسم تا گناه بی کسیم را نگیر دیگری

 

مینویسم تا بدانند عاشقی هست ابتری

 

آری اول عشقمان بود پر از شادی و شور

 

پر از لحظه های زیبا

 

پر از عشق و سرور

 

ولی من اعتقاد بر او نداشتم

 

او را چو دیو چون گرگ میپنداشتم

 

روزها سر شدن و عشق من هم افزون تر

 

روزها تر شدن و چشم من هم گریون تر

 

گاه زاو دور ولی خوشحال ، گاه زروری ناخوشی

 

دلیل آن چه بود ، دلیل آن همه درد

 

همه من بودم و من بودم بی اعتقادیم

 

در چهر چوبی بودم از اشک و همهمه

 

تصویری از نامردی ...........روزگار

 

ترس و واهمه

 

در آن جدال سخت گویی نور بود

 

اما درون قلب تیر و تار و کبود من او بی سرور بود ..!

 

تا عاقبت سردی زاو  شدو و من عاشقش

 

هرچه بر او گفتم من عاشقتم او سرد گشت .؟

 

تا عاقبت من ماندم و تنهایی و قلبی زخون

 

تا عاقبت من ماندم وعالمی از کینه و جنون

 

گویی که خواب بود آن روزها برای من

 

گویی سراب بود با او بودن برای من

 

من عاقبت محو تماشایش شدم

 

من عاقبت چو مجنون شیدایش شدم

 

دیوانه لبها و زیبایی چشمهایش شدم

 

من عاقبت ویرانه و حیرانش شدم

 

اما چه سود که عاقبت .......

 

پشیمان و سرگردانش شدم

 

کاش ذره ای اعتقاد بر او داشتم

 

کاش او را چون گرگ درنده نمی پنداشتم

 

کاش هرگز نمیگفتم کاش

کاش لحظه ای من او را داشتم ... کاش ....

زیر باران ایشم

 

 

تا نوازش بکند بر چهره ام

 

دست زیبای نسیم ...

 

زیر باران ایشم

 

تا که شاید قطره ای آب چکد

 

تر کند خشکی چشمان مرا ...

 

زیر باران ایشم

 

تا نسیم آید مرا با خود برد

 

عشق ورزد بر من مسکین دل

 

زیر باران ایشم

 

لحظه هایم پر زعشق

 

پر زشور پر زشادی ....

 

زیر باران ایشم

 

آسمان همچو من است

 

بغض بر دل دارد او

 

اشک بر چشم دارد او

 

گاه از ریزش بغض

 

نعره ای میکشد بر دل خود

 

گاه از فرت غمش

 

میکند گریه به سیلاب شبیه

 

آری او مثل من است !!

 

زیر باران ایشم

 

تا بگوید به زمین

 

من زباد و ز آب هستم نه خاک

 

من هجوم لحظه های بی کسی چون غرشم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: بهمن فيروزه تاريخ: یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

چه خوش خیال است ... فاصله را میگویم ...! به خیالش تو را از من دور کرده است ؟ ولی نمیداند که جای تو امن است... اینجا !!! میان قلبم ...... تلفن تماس : 09158863593 bfirozeh@yahoo.com zex_persia@yahoo.com mosafer_tanha998@yahoo.com نظر یادتون نره !!!

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب


© All Rights Reserved to asheghaneh73.http://asheghaneh73.loxblog.com/ | Template By: